javahermarket

خروج ممنوع

ادبیات-شعر-داستان-خاطرات-زبان(انگلیسی و فرانسه)

من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی

ولی با خفت وخاری پی شبنم نمی گردم

بلا گردان آن رندم که با زخم دو صد خنجر

به پیش هر کس و نا کس پی مرحم نمی گردم

در این دنیای تنهایی که لبریز است ز دیوانه

عجین سایه خویشم پی آدم نمی گردم

بازاریابی و کسب و کار اینترنتی
نویسنده: ׀ تاریخ: 22 خرداد 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

دو عاشق - عکسهای عاشقانه

چـه خـوب بـود

اگـر بیـن مـن و تـو

نـه رودی بـود و نـه کـوهی

و نـه سایـه هیـچ نا امیـدی

و نـه هیـچ آفـتاب تـند سوزانی

بیـن مـا فـقط راهی بـود

همـوار

و صـاف

و روشن

که قـلبهای ما را بـهم می پیـوست

که تـن های ما را بـهم می پیـوست

ولی دیگر مرا امیـد رفـتنی به چنیـن راهی نیـست ...

گامهایـم از رفـتنـی در تاریکی

به ستـوه آمده اند

تنـم آرزوی فـرامـوشی را دارد

ولی هنـوز قلبـم چـون شمـعی

می سوزد

و من بـریـن کـوره راههای نا همـوار

به امیـد دیـدار تـو

روان هستـم.

بازاریابی و کسب و کار اینترنتی
نویسنده: ׀ تاریخ: 22 خرداد 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

 

یکی طفل دندان برآورده بود

پدر سر به فکرت فرو برده بود

که من نان و برگ از کجا آرمش؟

مروت نباشد که بگذارمش

چو بیچاره گفت این سخن، پیش جفت

نگر تا زن او را چه مردانه گفت:

مخور هول ابلیس تا جان دهد

همان کس که دندان دهد نان دهد

بقیه در ادامه مطلب

بازاریابی و کسب و کار اینترنتی

ادامه مطلب
نویسنده: سارا ׀ تاریخ: یک شنبه 22 خرداد 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

 

فقر
خداوندا!

  پریشانم،
چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!
مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.

خداوندا!
اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای ‌تکه نانی
‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌
و شب آهسته و خسته
تهی‌ دست و زبان بسته
به سوی ‌خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟!

خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی
لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف‌تر
عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌
و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟!

خداوندا!
اگر روزی‌ بشر گردی‌
ز حال بندگانت با خبر گردی‌
پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.
خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است

دکتر علی شریعتی

بازاریابی و کسب و کار اینترنتی
نویسنده: سارا ׀ تاریخ: یک شنبه 15 خرداد 1390برچسب:فقر,تبعیض,دکتر شریعتی,شکایت,, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

ابر سپید

همه مي پرسند:

چيست در زمزمه مبهم آب؟

چيست در همهمه دلکش برگ؟

چيست در بازي آن ابر سپيد، روي اين آبي آرام بلند

که ترا مي برد اين گونه به ژرفاي خيال؟

چيست در خلوت خاموش کبوترها؟

چيست در کوشش بي حاصل موج؟

چيست در خنده جام

که تو چندين ساعت، مات و مبهوت به آن مي نگري؟

نه به ابر، نه به آب، نه به برگ،

نه به اين آبي آرام بلند،

نه به اين آتش سوزنده که لغزيده به جام،

نه به اين خلوت خاموش کبوترها،

من به اين جمله نمي انديشم.
.

.

.

ادامه این شعر زیبای فریدون مشیری را در ادامه مطلب ببینید

بازاریابی و کسب و کار اینترنتی

ادامه مطلب
نویسنده: سارا ׀ تاریخ: شنبه 14 خرداد 1390برچسب:فریدون مشیری,شعر نو,, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

این شعر یه شعر خاصه!لا اقل برای من.

این شعر رو یکی از دوستای خوبم به نام Alex که اهل اسپانیاست،گفته.از اونجایی که فارسی ،زبان مادریش نیست،به نظرم شعر خیلی خوبیه.(هرچند نظر خودش چیز دیگه است)این شعر رو برای یک ایرانی گفته.

(ناگفته نماند که همسر Alex،ایرانیه!)

راستش خیلی وقته که ازش اجازه خواستم این شعر رو تو وبلاگم بذارم ولی جواب قطعی نمیده،(آخه فکر میکنه شعر خوبی نیست!)منم تصمیم گرفتم اطلاعات جزئی رو حذف کنم و برای تشکر هم شده،این شعر رو اینجا قرار بدم،امیدوارم که منو ببخشه.البته این تنها شعرش به زبان فارسی نیست ولی برای شعرهای دیگه اش،واقعأ باید ازش اجازه بگیرم.

امیدوارم شما هم خوشتون بیاد و نظر هم یادتون نره،با توجه به اینکه این رو یه غیر ایرانی گفته،چه امتیازی از یک تا ده ،بهش میدید؟

فاصله تنها پنج حرف است
 
کاش تابستان تنها یک روز بود
وروزهای دیگرم زمستان سرد
اینجوری می توانستم آرام
در آغوش گرم تو بزیم
 
 
صبحت بخیر ای معجزۀ نور
خورشید باز طلوع می کند
چو لبخند سپید بچۀ کوچک
که به سرودن شروع کرد
وآهنگ نرمش می شود
صدای پاک آسمان
 
دلم را ببین ای هدیۀ بهشت
چگونه در میان آسمان شرقی تو
مثل بلبل دنبال گلش پرواز می کند
واین بلبل گل زیبایی پیدا کرد
هر گز باورم نبود که خداوند
کسی مثل تو به عصرمان می بخشید
که چنین شیرین زندگی را کردی
و روزهای تاریک را آفتابی کردی
این بلبل لال شده را آواز دادی
این بلبل را بال پرواز بخشیدی
 
در شبهای تاریک و بی ستاره
چون خواب رفیق بیوفا می نماید
سبد سبد می چینم از این نور
که از جان پاک تو در می آید
وکه مرا بیدار و آرام می نشاند
با یاد تو در خاطره ام
ور دست خود را بالا می کشم
زلف ترا نواخت می توانم
فاصله تنها پنج حرف است 
فاصله یک واژه است بی قوت
 
صبحت بخیر ای معجزۀ نور
هنگام آخرین دمهای سحر
اگر دیدگانت را باز بکنی
یک شهابی خواهی دید
که با زبان صادق قلب
به گوشت نجوا می کند
بر خیز آفتابا بر خیز
این جهان تاریک ما
روشنی ترا لازم دارد
                                                                                   
بازاریابی و کسب و کار اینترنتی
نویسنده: سارا ׀ تاریخ: جمعه 13 خرداد 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

سپهری

به تماشا سوگند    

و به آغاز کلام   

و به پرواز کبوتر از ذهن  

واژه ای در قفس است.  

حرفهایم مثل یک تکه چمن روشن بود. 

من به آنان گفتم: 

آفتابی لب درگاه شماست 

که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد. 

 ...

ادامه مطلب

 

بازاریابی و کسب و کار اینترنتی

ادامه مطلب
نویسنده: سارا ׀ تاریخ: سه شنبه 10 خرداد 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀


كوك كن ساعتِ خویش !

اعتباری به خروسِ سحری، نیست دگر

دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است

كوك كن ساعتِ خویش !

كه مـؤذّن، شبِ پیـش

دسته گل داده به آب

و در آغوش سحر رفته به خواب

كوك كن ساعتِ خویش !

شاطری نیست در این شهرِ بزرگ

كه سحر برخیزد

شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین

دیر برمی خیزند

كوك كن ساعتِ خویش !

كه سحرگاه كسی

بقچه در زیر بغل،

راهیِ حمّامی نیست

كه تو از لِخ لِخِ دمپایی و تك سرفه ی او برخیزی

كوك كن ساعتِ خویش !

رفتگر مُرده و این كوچه دگر

خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است

كوك كن ساعتِ خویش !

ماكیان ها همه مستِ خوابند

شهر هم . . .

خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم می بیند

كوك كن ساعتِ خویش !

كه در این شهر، دگر مستی نیست

كه تو وقتِ سحر، آنگاه كه از میكده برمی گردد

از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی

كوك كن ساعتِ خویش !

اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر

و در این شهر سحرخیزی نیست

و سحر نزدیک است

"کیوان هاشمی"

بازاریابی و کسب و کار اینترنتی
نویسنده: سارا ׀ تاریخ: پنج شنبه 15 ارديبهشت 1390برچسب:سحرخیز,ساعت,, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

این هم شعری زیبا از استاد ارجمندم جناب آقای جهان اندیش درباره معلم.

من هم در اینجا اززحمات  ایشون قدردانی میکنم وامیدوارم درس و سخنشون همواره روشنگر راه جوانان و دانشجویان باشه.

 

وه چه شیرین است رسم بندگی

کسوت تعلیم را شایستگی

گاه باید شمع جان افروختن

گه به نور افشانی تا بن سوختن

فرش گشتن بهر شاگردان چو خاک

همچوراهی کز قدمها گشته چاک

گاه باید چون فنرها خم شدن

زیر موج ناروا پنهان شدن

سالها خونابه نوشیدن زدل

تابرآید نونهالی زآب و گل

دیدن انوار صدبالندگی

در غروب آفتاب زندگی

چیست مزد "هادی" ای صاحبدلان

اشک خجلت پیش مهدی زمان

بازاریابی و کسب و کار اینترنتی
نویسنده: سارا ׀ تاریخ: پنج شنبه 15 ارديبهشت 1390برچسب:شعر معلم,مقام معلم,حرف معلم,, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

 اسم من گم شده است.

توی دفترچه ی پر حجم زمان

 دیرگاهی است فراموش شدم.

اسم من گم شده است 

لا به لای ورق کهنه ی آن لایحه ها

زیر آن بند غریب 

پشت انبوهی از آن شرط و شروط

لای آن تبصره ها

اسم من گم شده است

در تریبون معلق شده سخت سکوت حق من گم شده است.

زنگ انشاء کسی انگار نمی خواست معلم بشود

شان من گم شده است

شان من نیست بنالم    شان من نیست بگویم

زتهی ، ز نبود یا از این زخم کبود

لیک

 رنگ رخساره گواهی دهد از سر درون ،از همه رنج فزون.

اسم من گم شده است 

نردبانی شده ام

صاف به دیوار ترقی  تا که این نسل ،آن نسل

پای بر پله ی من  سوی فردا بروند

و غریبانه فراموش شوم

    اسم من گم شده است.

بازاریابی و کسب و کار اینترنتی
نویسنده: سارا ׀ تاریخ: دو شنبه 12 ارديبهشت 1390برچسب:شعرمعلم,حرف معلم,دردمعلم,, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

لحظه دیدار نزدیک است

باز من دیوانه ام، مستم

باز می لرزد،

دلم، دستم

باز گویی در جهان دیگری هستم

های! نخراشی به غفلت گونه ام را،

تیغ
های، نپریشی صفای زلفکم را،

دست
و آبرویم را نریزی،

دل

ای نخورده مست

لحظه ی دیدار نزدیک است

 

 

 

"مهدی اخوان ثالث"

بازاریابی و کسب و کار اینترنتی
نویسنده: سارا ׀ تاریخ: جمعه 9 ارديبهشت 1390برچسب:اخوان ثالث,لحظه دیدار,, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

در سال جدید به علت مشغله زیاد،نوشتن حکایتهای گلستان به تعویق افتاد .ولی درآستانه روز بزرگداشت سعدی،نوشتن حکایتهارو از سر میگیریم.

حکایت ششم : ازباب درضعف و پیری

 

 

جوانی چست لطیف خندان شیرین زبان در حلقه عشرت ما بود که در دلش از هیچ نوعی غم نیامدی و لب از خنده فراهم. روزگاری برآمد که اتفاق ملاقات نیوفتاد، بعد از آن دیدمش زن خواسته و فرزندان خاسته و بیخ نشاطش بریده و گل هوس پژمرده. پرسیدمش چه گونه‌ای و چه حالتست؟ گفت تا کودکان بیاوردم دگر کودکی نکردم.

چون پیر شدى ز کودکى دست بدار       بازى و ظرافت به جوانان بگذار

طرب نوجوان ز پیر مجوی                     که دگر ناید آب رفته به جوی

دور جوانی به شد از دست من              آه و دریغ آن زمن دل فروز

پیر زنی موی سیه کرده بود                  گفتمش ای مامک دیرینه روز

موى به تلبیس سیه کرده گیر            راست نخواهد شدن این پشت کوژ

حکایتهای پیشین در ادامه مطلب...

بازاریابی و کسب و کار اینترنتی

ادامه مطلب
نویسنده: سارا ׀ تاریخ: چهار شنبه 31 فروردين 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

پیامبر ادب فارسی


سعدی

پیراهن برگ بر درختان         چون جامه عید نیکبختان

اول اردیبهشت ماه جلالی         بلبل گوینده بر منابر قضبان

        برگل سرخ ار نم اوفتاده لآلی                 همچو عرق بر عذار شاهد غضبان

 

روز اول اردیبهشت روزی است که سعدی نوشتن گلستان را شروع کرد و به همین مناسبت این روز،روز بزرگداشت سعدی نام گرفته است.

این روز بر دوستداران شعر و ادب فارسی ،گرامی باد.

 

به چکار آیدت ز گل طبقی         از گلستان من ببر ورقی

گل همین پنج روز و شش باشد          واین گلستان همیسه خوش باشد

 

منتظر مطالب بعدی ،از مراسم این روز باشید...

بازاریابی و کسب و کار اینترنتی
نویسنده: سارا ׀ تاریخ: دو شنبه 29 فروردين 1385برچسب:بزرگداشت سعدی,اول اردیبهشت, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀


عجب صبری خدا دارد !  

اگر من جای او بودم

که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان

جهان را با همه زیبایی و زشتی

 به روی یکدگر ویرانه می کردم.

 

عجب صبری خدا دارد !  

اگر من جای او بودم

که می دیدم یکی عریان و لرزان

دیگری پوشیده از صد جامه ی رنگین

زمین و آسمان را واژگون مستانه می کردم.

 

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم

که در همسایه ی صدها گرسنه ، چند بزمی

گرم عیش و نوش می دیدم  

نخستین نعره ی مستانه را

خاموش آن دم بر لب پیمانه می کردم.

 

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم

نه طاعت می پذیرفتم

نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده

 پاره پاره در کف زاهد نمایان

 سبحه ی صد دانه می کردم.

 

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم

برای خاطر تنها یکی مجنون صحراگرد بی سامان

هزاران لیلی ناز آفرین را

کو به کو آواره و دیوانه می کردم.

 

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم

به گرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان

سراپای وجود بی وفا معشوق را

پروانه می کردم.

 

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم

که می دیدم مشوش عارف عامی

ز برق فتنه ی این علم آدم سوز مردم کش

به جز اندیشه ی عشق و وفا

معدوم هر فکری در این دنیای پر افسانه می کردم.

 

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم

به عرش کبریایی ، باهمه صبر خدایی  

تا که می دیدم عزیزی  نا بجا

ناز بر یک ناروا گردیده خواری می فروشد

گردش این چرخ را وارونه بی صبرانه می کردم.  

 

عجب صبری خدا دارد !

چرا من جای او باشم

همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و

تاب تماشای تمام زشت کاری های این مخلوق را دارد

و گرنه من به جای او چو بودم  

یک نفس کی عادلانه

سازشی با جاهل و فرزانه می کردم !

عجب صبری خدا دارد !

عجب صبری خدا دارد !

عجب صبری خدا دارد.....!

    "معینی کرمانشاهی

بازاریابی و کسب و کار اینترنتی
نویسنده: سارا ׀ تاریخ: شنبه 27 فروردين 1390برچسب:صبرخدا,معینی کرمانشاهی, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

تقدیم به داداش فهام


اگر  ماه بودم ، به هر جا که بودم ،

سراغ تو را از خدا می گرفتم .

و گر سنگ بودم ، به هر جا که بودی ،

سر رهگذار تو جا می گرفتم .

اگر ماه بودی –  به صد ناز –  شاید

شبی بر لب بام من می نشستی

وگر سنگ بودی ، به هر جا که بودم

مرا می شکستی ، مرا می شکستی !

بازاریابی و کسب و کار اینترنتی
نویسنده: سارا ׀ تاریخ: چهار شنبه 24 فروردين 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

منظومه زیبای  آبی،خاکستری،سیاه از حمید مصدق ،تقدیم به احسان

 

 

من قامت بلند تو را در قصيده اي

با نقش قلب تو، تصوير مي كنم

*********

در شبان غم تنهايي خويش،

عابد چشم سخنگوي توام .

من در اين تاريكي،

من در اين تيره شب جانفرسا،

زائر ظلمت گيسوي توام .

 

شكن گيسوي تو،

موج درياي خيال .

كاش با زورق انديشه شبي،

از شط گيسوي مواج تو، من

بوسه زن بر سر هر موج گذر مي كردم .

كاش بر اين شط مواج سياه،

همه عمر سفر مي كردم .

*****

...

واي، باران؛

باران؛

شيشه پنجره را باران شست .

از دل من اما،

- چه كسي نقش تو را خواهد شست ؟

 

آسمان سربي رنگ،

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ .

مي پرد مرغ نگاهم تا دور،

واي، باران،

باران،

پر مرغان نگاهم را شست .

*****

خواب روياي فراموشيهاست !

خواب را دريابم،

كه در آن دولت خاموشيهاست .

من شكوفايي گلهاي اميدم را در روياها مي بينم،

 

و ندايي كه به من ميگويد :

« گر چه شب تاريك است

« دل قوي دار،

سحر نزديك است

.

.

.

ادامه مطلب رو از دست ندید

 

بازاریابی و کسب و کار اینترنتی

ادامه مطلب
نویسنده: سارا ׀ تاریخ: یک شنبه 21 فروردين 1390برچسب:حمید مصدق,شعر,ادبیات,باران,, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

 


از همان روزی که دست حضرت قابیل

گشت آلوده به خون حضرت هابیل

از همان روزی که فرزندان آدم

زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید

آدمیت مرد

گرچه آدم زنده بود

از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند

از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند

آدمیت مرده بود

بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب

گشت و گشت

قرنها از مرگ آدم هم گذشت

ای دریغ

آدمیت برنگشت

قرن ما

روزگار مرگ انسانیت است

سینه دنیا ز خوبی ها تهی است

صحبت از آزادگی پاکی مروت ابلهی است

صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست

قرن موسی چمبه هاست

روزگار مرگ انسانیت است

من که از پژمردن یک شاخه گل

از نگاه ساکت یک کودک بیمار

از فغان یک قناری در قفس

از غم یک مرد در زنجیر حتی قاتلی بر دار

اشک در چشمان و بغضم در گلوست

وندرین ایام زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست

مرگ او را از کجا باور کنم

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

وای جنگل را بیابان میکنند

دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند

هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا

آنچه این نامردان با جان انسان میکنند

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست

فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست

فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست

در کویری سوت و کور

در میان مردمی با این مصیبت ها صبور

صحبت از مرگ محبت مرگ عشق

گفتگو از مرگ انسانیت است


  فریدون مشیری

 

بازاریابی و کسب و کار اینترنتی
نویسنده: سارا ׀ تاریخ: جمعه 12 فروردين 1385برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

اینم یه شعرفرانسوی دیگه که درواقع یه آهنگه!

با تشکر از احسان

  

Adieu Mon Pays
بدرود سرزمین من

 Adieu Mon Pays
بدرود سرزمین من

J'ai quitté mon pays
سرزمینم را ترک گفتم
J'ai quitté ma maison
خانه ام را ترک گفتم
Ma vie, ma triste vie
زندگی، زندگی غمگین  من
Se traîne sans raison
بی دلیل مرا در بر گرفت
J'ai quitté mon soleil
را ترک گفتم آفتابم
J'ai quitté ma mer bleue
بحر آبی ام را ترک گفتم
Leurs souvenirs se réveillent
خاطرات آنها زنذه می شود
Bien après mon adieu
درست بعد از وداع من
Soleil! Soleil de mon pays perdu
آفتاب! آفتاب سرزمین گمشدۀ من
Des villes blanches que j'aimais
شهرهای سپیدی که دوست میداشتم
Des filles que j'ai jadis connues
دخترانی که پیشترها می شناختم
J'ai quitté une amie
دوستی را ترک گفتم
Je vois encore ses yeux
بار دیگر چشمانش را می بینم
Ses yeux mouillés de pluie
که مرطوب از باران است
De la pluie de l'adieu
از باران بدرود
Je revois son sourire
باز لبخند او را می بینم
Si près de mon visage
بسیار نزدیک به چهرۀ خود
Il faisait resplendir
که می درخشید
Les soirs de mon village
در شبهای سرزمین من
Mais du bord du bateau
ولی  در عرشۀ کشتی ای
Qui m'éloignait du quai
که مرا از اسکله دور می کرد
Une chaîne dans l'eau
(چون) زنجیری در آب
A claqué comme un fouet
بر من تازیانه می زد
J'ai longtemps regardé
مدت درازی نگاه کردم
Ses yeux qui fuyaient
به چشمان گریزانش
La mer les a noyés
که بحر غرقشان می کرد
Dans le flot du regret
در سیلاب افسوس


Enrico Macias

 

 

بازاریابی و کسب و کار اینترنتی
نویسنده: سارا ׀ تاریخ: چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

 

یه شعرزیبای دیگه از سیمین بهبهانی
 
فعل مجهول

بچّه ها صبحتان به خير...سلام
درس امروز ، فعل مجهول است
فعل مجهول چيست می دانيد؟
نسبت فعل ما به مفعول است

در دهانم زبان چو آويزی
در تهيگاه حلق می لغزيد
صوت ناسازم آنچنان که مگرـ
شيشه بر روی سنگ می لغزيد

ساعتی داد آن سخن دادم
حقّ گفتار را ادا کردم
تا ز اعجاز خود شوم آگاه
ژاله را زآن ميان صدا کردم


ژاله! از درس من چه فهميدی؟
پاسخ من سکوت بود ، سکوت
ده جوابم بده کجا بودی؟
رفته بودی به عالم هپروت؟

خنده دختران و غرش من
ريخت بر فرق ژاله چون باران
ليک او بود غرق حيرت خويش
غافل از اوستاد و از ياران

خشمگين،انتقامجو،گفتم
بچّه ها! گوش ژاله سنگين است
دختری طعنه زد که:نه خانم
درس در گوش ژاله ياسين است



باز هم خنده ها و همهمه ها
تند و پيگير می رسيد به گوش
زير آتشفشان ديدهء من
ژاله آرام بود و سرد و خموش


رفته تا عمق چشم حيرانم
آن دو ميخ نگاه خيرهء او
موج زن در دو چشم بی گنهش
رازی از روزگار تيرهء او


آنچه در آن نگاه می خواندم
قصّهء غصّه بود و حرمان بود
ناله ای کرد و در سخن آمد
با صدايی که سخت لرزان بود



"فعل مجهول" فعل آن پدريست
که دلم را ز درد پر خون کرد
خواهرم را به مشت و سيلی کوفت
مادرم را ز خانه بيرون کرد


شب دوش از گرسنگی تا صبح
خواهر شيرخوار من ناليد
سوخت از تاب تب برادر من
تا سحر در کنار من ناليد



از غم آن دو تن،دو ديدهء من
اين يکی اشک بود و آن دگرخون بود
مادرم را دگر نمی دانم
که کجا رفت و حال او چون بود


گفت و ناليد و آنچه باقی ماند
هق هق گريه بود و نالهء او
شسته می شد به قطره های سرشک
چهرهء همچو برگ لالهء او


نالهء من به ناله اش آميخت
که غلط بود آنچه من گفتم
درس امروز، قصّهء غم توست
تو بگو،من چرا سخن گفتم؟


"فعل مجهول" فعل آن پدريست
که تو را بی گناه می سوزد
آن حريق هوس بود که در او
مادری بی پناه می سوزد


 

بازاریابی و کسب و کار اینترنتی
نویسنده: سارا ׀ تاریخ: دو شنبه 2 اسفند 1389برچسب:فعل مجهول, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

جای پای رهروی پیداست
کیست این گم کرده ره ؟زاین راه ناپیدا چه می پوید؟
مگر او زین سفر ، زین ره چه می جوید ؟
از این صحرا مگر راهی به شهر آرزویی هست ؟
به شهری کاندر آغوش سپید مهر
به باران سحرگاهیی خدایش دست و رو شسته است.
به شهری کز همان لحظه ی ازل
بر دامن مهتاب عشق آرام بغنوده است.
به شهری کش پلید افسانه گیتی
سر انگشت خیال از چهره ی زیباش بزدوده است.
کجا ای ره نورد راه گم کرده ؟
بیا برگرد !
به شهری بر کناره ی پاک هستی ،
به شهری کش به باران سحرگاهی
خدایش دست و شسته است.
به شهری کش پلیدی های انسان این پلید افسانه ی هستی
در این صحرا به جز مرگ و به جز حِرمان
کسی را آشنایی نیست.
بیا برگرد آخر ، ای غریب راه !
کز این جا ره به جایی نیست.
نمی بینی که آن جا
کنار تک درختی خشک
ز ره مانده غریبی ره نوردی بی نوا مرده است؟
و در چشمان پاکش ، در نگاه گنگ و حیرانش ،
هزازان غنچه امید پژمرده است؟
نمی بینی که از حسرت "کمند صید بهرامیش افکنده است "

و با دستی که در دست اجل بوده است ،
بر آن تک درخت خشک
حدیث سرنوشت هر که این ره را رود ، کنده است:
که : « من پیمودم این صحرا ، نه بهرام است و نه گورش »
کجا ای ره نورد راه گم کرده ؟
بیا برگرد !
در این صحرا به جز مرگ و به جز حِرمان ،
کسی را آشنایی نیست.
ازین صحرا مگر راهی به شهر آرزویی هست؟
بیا برگرد آخر ، ای غریب راه !
کز این جا ره به جایی نیست.
«دکتر علی شریعتی » 
 

بازاریابی و کسب و کار اینترنتی
نویسنده: سارا ׀ تاریخ: یک شنبه 1 اسفند 1389برچسب:ازاینجاره به جایی نیست,راه ناپیدا, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

CopyRight| 2009 , mftoch.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com