javahermarket

خروج ممنوع

ادبیات-شعر-داستان-خاطرات-زبان(انگلیسی و فرانسه)

 
يه خانوم خوشگل كنار بزرگراه سوار ميكني .

ناگهان اون احساس مريضي ميكنه و غش ميكنه و شما اونو به بيمارستان ميرسوني.
استرس زيادي داري،اما نهايتا توي بيمارستان به شما ميگن كه حالش خوبه و شما دارين پدر ميشين.

شما ميگين كه من كه پدر بچه نيستم اما دختره ميگه چرا هستي!

شما استرس رو بيشتر حس ميكني...

بعد شما تقاضاي تست دي ان اي ميكني و ثابت ميشه كه شما پدر بچه نيستي

دكتر به شما ميگه اصلا نگران نباشيد چون اصولا شما از زمان تولد نابارور بوديد

شما اكنون یه کم استرس داري اما خلاص شدي.

اما توي راه خونه،،، داري به سه تا بچه هاي خودت فكر ميكني

حالا به اين ميگن
استرسسسسسسسسسسسسسسسس
بازاریابی و کسب و کار اینترنتی
نویسنده: سارا ׀ تاریخ: جمعه 20 خرداد 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

جوانی عاشق دختری شد ومیخواست با او ازدواج کند
  روزی دختر را به همراه دو  دوست دخترش به منزل دعوت کرد
و به مادر گفت میخواهم حدس بزنی که عشق من کدامیک است      
بعد از رفتن آنها از مادر پرسید: توانستی دختر مورد علاقه مرا
 
از این سه تا تشخیص بدهی
مادر گفت: بله
ومشخصات دختر را بیان کرد
پسر با تعجب پرسید: مادرم از کجا فهمیدی  که این دختر مورد علاقه
من است؟
مادر جواب داد:

سبحان الله نمیدانم چرا ازش بدم اومد!!!!!!!

نتیجه اخلاقی:

مادر شوهر بودن یک حس ذاتی است که با دیدن عروس ،بطور ناخودآگاه تحریک میشود!

بازاریابی و کسب و کار اینترنتی
نویسنده: سارا ׀ تاریخ: سه شنبه 17 خرداد 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀


   امید
شخصی را به جهنم می بردند.در راه بر می‌گشت و به عقب خیره می‌شد.ناگهان خدا فرمود: او را به بهشت ببرید. فرشتگان پرسیدند چرا؟پروردگار فرمود: اوچند بار به عقب نگاه کرد. او امید به بخشش داشت.

  عشق

امیری به شاهزادهگفت:من عاشق توام. شاهزاده گفت:زیباتر از من خواهرم است که در پشت سرتو ایستاده است.امیر برگشت و دید هیچکس نیست.شاهزاده گفت:عاشق نیستی !!!!عاشق به غیر نظر نمی کند


 زیبایی

دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد وبه کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد ویاد حرف پدرش افتاد"اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت رابفروشی آخر ماه کفش هایقرمز رو برات می خرم"دخترک به کفش هانگاه کرد و با خود گفت:یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100نفر زخم بشه تا...و بعد شانه هایش رابالا انداخت و راه افتاد وگفت: نه... خدا نکنه...اصلآ کفش نمیخوام

بازاریابی و کسب و کار اینترنتی
نویسنده: سارا ׀ تاریخ: سه شنبه 17 خرداد 1390برچسب:امید,عشق,زیبایی,داستان کوتاه,, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀


A woman came out of her house and saw 3 old men with long white beards sitting in her front yard. She did not recognize them. She said "I don't think I know you, but you must be hungry. Please come in and have something to eat."

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید..
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم

 

"Is the man of the house home?", they asked. 

آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»




"No", she replied. "He's out."
 "Then we cannot come in", they replied.
In the evening when her husband came home, she told him what had happened.

زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.

ادامه این داستان زیبا را در ادامه مطلب بخوانید

 

بازاریابی و کسب و کار اینترنتی

ادامه مطلب
نویسنده: سارا ׀ تاریخ: سه شنبه 17 خرداد 1390برچسب:داستان زیبا,داستان دو زبانه,wonderful story,عشق,ثروت,موفقیت, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

FROGS

قورباغه ها
 
Once upon a time there was a bunch of tiny frogs.... Who arranged a running competition.

روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با هم مسابقه ی دو بدند .

  The goal was to reach the top of a very high tower.

هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود .

  A big crowd had gathered around the tower to see the race and cheer on the contestants. ....

جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند ...

The race began.....

و مسابقه شروع شد

....

 

بقیه ماجرا رو ادامه مطلب دنبال کنید

 

بازاریابی و کسب و کار اینترنتی

ادامه مطلب
نویسنده: سارا ׀ تاریخ: سه شنبه 17 خرداد 1390برچسب:داستان دو زبانه,داستان قرباغه ها,داستان پند آموز,مثبت اندیشی,, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

معلمی از دانش آموزان خواست تا عجایب هفت گانه جهان را فهرست واربنویسند.دانش آموزان شروع به نوشتن کردند.معلم نوشته ها را جمع کرد.با آنکه همه جوابها یکی نبودند،اما بیشتر دانش آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند:

اهرام مصر،دیوار چین،کانال پاناما،تاج محل و ...

در میان نوشته ها کاغذ سفیدی به چشم میخورد.معلم پرسید این کاغذ سفید مال چه کسی است؟

یکی از دانش آموزان دست خود را بالا برد.معلم پرسید:"چرا چیزی ننوشته ای؟"

دخترک جواب داد: "عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند،من نمیتوانم تصمیم بگیرم کدام را بنویسم."

معلم گفت : "بسیار خوب هر چه در ذهنت است بگو،شاید من بتوانم کمکت کنم."

در این هنگام د خترک مکثی کرد و گفت: "به نظر من عجایب هفت گانه جهان عبارتند از:لمس کردن،چشیدن،دیدن،شنیدن،احساس کردن،خندیدن و عشق ورزیدن."

پس از شنیدن سخنان دخترک  کلاس در سکوتی محض فرو رفت.


آری عجایب واقعی همان نعمت هایی هستند که ما آنها را ساده و معمولی می انگاریم و به سادگی از کنارشان عبور میکنیم!!!!

بازاریابی و کسب و کار اینترنتی
نویسنده: سارا ׀ تاریخ: سه شنبه 17 خرداد 1390برچسب:عجایب هفت گانه از دید یک کودک,عجایب هفت گانه واقعی,, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

 

 
يک روز يک زن و مرد ماشينشون با هم تصادف ناجوري مي کنه. بطوريکه ماشين هردوشون بشدت آسيب ميبينه. ولي هردوشون بطرز معجزه آسايي جون سالم بدر مي برن.

وقتي که هر دو از ماشينشون که حالا تبديل به آهن قراضه شده بيرون ميان، رانندهء خانم بر ميگرده ميگه:

- آه چه جالب شما مرد هستيد!…. ببينيد چه به روز ماشينامون اومده! همه چيز داغون شده ولي ما سالم هستيم! اين بايد نشونه اي از طرف خدا باشه که اينطوري با هم ملاقات کنيم و ارتباط مشترکي رو با صلح و صفا آغاز کنيم!

مرد با هيجان پاسخ ميگه:

- اوه … “بله کاملا” …با شما موافقم اين بايد نشونه اي از طرف خدا باشه!

بعد اون خانم زيبا ادامه مي ده و مي گه:

- ببين يک معجزه ديگه! ماشين من کاملأ داغون شده ولي اين شيشه مشروب سالمه. مطمئنأ خدا خواسته که اين شيشه مشروب سالم بمونه تا ما اين تصادف خوش يمن كه مي تونه شروع جريانات خيلي جالبي باشه رو جشن بگيريم!

و بعد خانم زيبا با لوندي بطري رو به مرد ميده.

مرد سرش رو به علامت تصديق تکان ميده و در حاليكه زير چشمي اندام خانم زيبا رو ديد مي زنه درب بطري رو باز مي کنه و نصف شيشه مشروب رو مي نوشه و بطري رو برمي گردونه به زن.

زن درب بطري رو مي بنده و شيشه رو برمي گردونه به مرد.

مرد مي گه شما نمي نوشيد؟!

زن لبخند شيطنت آميزي مي زنه در جواب مي گه:

- نه عزيزم ، فکر مي کنم الان بهتره منتظر پليس باشيم !!!

نتیجه اخلاقی :همیشه زنها زیرکترند، حتی در بدترین شرایط!!!!!!

__._,_._
بازاریابی و کسب و کار اینترنتی
نویسنده: سارا ׀ تاریخ: دو شنبه 16 خرداد 1390برچسب:داستان تصادف,زیرکی زن,, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

یه عصر تابستون که من و خواهرم حسابی حوصلمون سر رفته بود،تصمیم گرفتیم که بستنی بخریم.من بستنی لیوانی خواستمو خواهرم بستنی کاکائویی.

جای شما خالی بستنیو خریدیمو خواستیم شروع به خوردن کنیم که من تا بستنیو باز کردم رنگ زرد اونو دیدم ،حالم گرفته شد آخه من بستنی زعفرونی دوست ندارم.

این شد که تصمیم گرفتم اونو به خواهرم قالب کنم و به همین خاطر بهش گفتم:

مال من زعفرونیه،اگه دوست داری میخوای اینو بخور.

خواهرم هم یه قاشق ازش خوردو گفت که نه،منم بستنی زعفرونی دوست ندارم.

خلاصه با حسرت نگاهی به بستنی کاکائویی خواهرم کردم و با اکراه شروع کردم به خوردن که مامانم سر رسید.

منم دیدم بهترین فرصته که از شر بستنی راحت شم و برم یکی دیگه بخرم پس با محبت تمام به مامان گفتم :مامان برم واسه تو هم بخرم؟(میدونستم جواب مامان منفیه!)اونم گفت نه،گفتم پس بیا مال منو بخور من نمیخوام دیگه.مامان هم با تعجب از مهربونی من یه قاشق از بستنی خورد و رو به خواهرم گفت:

بستنیش خوشمزه اس،موزیه،تو نمیخوای؟!!!!!!

من و خواهرم با تعجب نگاهی به هم کردیم و گفتیم:موزیه؟!!!!!!!!!!!!!

و برای اینکه مطمئن شیم ،یه قاشق دیگه خوردیم و دیدیم بستنیش واقعأ موزیه نه زعفرونی و فقط رنگش زرد بوده! و اتفاقأ خیلی هم خوشمزه بود

اینجا بود که مابه اهمیت نقش تلقین پی بردیم.همون چیزی که باعث شده بود یه بستنی موزی خوشمزه به بستنی زغفرونی نه چندان جالب تبدیل شه.

نکات اخلاقی:

ظاهر بین نباشید.

هیچوقت قبل از شنیدن نظر خواهرتون ،نظر خودتونو بهش نگید.

بد نیست گاهی اوقات با مادرتون مهربون باشید!

مامانها همیشه حلّال مشکلاتن!

هیچوقت واسه حل مشکلتون رو خواهرتون حساب نکنید(در مواقعی که به خوراکی مربوط میشه!)

محصولی رو که نمیشناسید نخرید(یا لا اقل یه راه برگشت واسه خودتون بذارید).

ما دهه 60ی ها،با بچه های نسل جدید خیلی فرق داریم.اگه بچه های دهه 80 بودن که همون موقع بستنیو پرت میکردن دور و میرفتن یکی دیگه میخریدن!(خدا به داد دهه 90ی ها برسه!)

بازاریابی و کسب و کار اینترنتی
نویسنده: سارا ׀ تاریخ: جمعه 12 فروردين 1390برچسب:بستنی زعفرانی,تلقین, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

یه روز تابستون،همه خونه خواهرم مهمون بودیم وبرای تنوع گاهگاهی هم کوچه و رهگذرهارو دید میزدیم که متوجه شدیم یه ماشین چندین ساعته که جلو خونه نگه داشته و راننده هم چند دقیقه ای یک بار میاد پایین و نگاهی به دیوارهای خونه و خونه همسایه میندازه.

ماها که حسابی حوصلمون سررفته بود ،پلیس بازیمون گل کردوبرای اینکه هم ماجرا سری ترشه وهم تابلو نکنیم،با استفاده از یک آینه ،از پنجره طبقه دوم،شماره ماشینو برداشتیم و اونو مدام زیر نظرداشتیم.

همسایه خواهرم که میخواستن برن بیرون،اومدن دم درو گفتن که این ماشین چندساعته اینجا ایستاده و مشکوک میزنه وخواستن که حواسمون به خونشون باشه.(فکرکنم اونام حوصلشون سررفته بود!)

بعداز رفتن همسایه،راننده مشکوک اومد دم درو یه خودکار خواست.ما هم خودکارو دادیم و چهار چشمی از بالا مراقب بودیم.راننده که حالا یه خانوم که گویا همسرش بود هم بهش پیوسته بود،یه کاغذ آورد و شروع کردن به نوشتن.بعد از چند دقیقه دوباره اومد دم درو کاغذ رو به ما داد و گفت:این رو بدید به همسایتون،همونی که میگفت ما مشکوک میزنیم! .ما که حالا حس فضولی هم به حس پلیس بازیمون اضافه شده بود، ودیگه جایی برای حس امانتداری نذاشته بود،نفهمیدیم چطور کاغذو باز کردیم،ولی با دیدن چیزی که تو کاغذ نوشته بود،همه سر جا میخکوب شدیم،چرا؟واسه اینکه با یه خط خیلی قشنگ و درشت نوشته بود:

کافر همه را به کیش خود پندارد

این هم شماره ماشین:  ...

بازاریابی و کسب و کار اینترنتی
نویسنده: سارا ׀ تاریخ: چهار شنبه 2 فروردين 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

 

 

من یه مادربزرگ خیلی باحال دارم که خیلی هم دوستش دارم و این مادر بزرگ من،ماجراهای جالبی داره که میخوام شما هم با چندتا از اونا آشنا شید.

 

مادربزرگ من ،تنها زندگی میکنه و به همین خاطر هم،من تابستونا که بیکاربودم،شبها میرفتم پیش اون میخوابیدم .

ازاونجایی که مادر بزرگ زود میخوابیدومن دیروقت ،مجبوربودم بشینم پای تلوزیون تا خواب افتخاربده و به چشم ما بیاد!.خونه مادربزرگم حیاط کوچیکی داره وصدا از خونه همسایه براحتی شنیده میشه و همینطور برعکس.

خب،این اطلاعات اولیه بود،بریم سر اصل مطلب!

مادربزرگ ،یه همسایه داشت به اسم سید احمد که دیوار به دیوار بودن (ومن صبحهاباصدای دلنشین زنگ ساعت ایشون،که بعداز 2 ساعت خاموش میشد بیدار میشدم!).من و مادربزرگم توی حیاط میخوابیدیم و من هم توی اتاقی که پنجرش باز بود ،تلوزیون نگاه میکردم.این بود که صدای تلوزیون ،مادربزرگ رو اذیت میکرد(ومن هم جوون و خام،اهمیتی نمیدادم!).جالب اینجاست که جناب سیداحمد و خانواده محترم هم توی حیاطشون میخوابیدن.(از کجا میدونم؟از صدای خروپف های شاهانه جناب سید احمد!).

ازاونجایی که مادربزرگ من انسان بزرگواریه،ونمیخواست مستقیمأ به من بگه که تلوزیونو خاموش کنم و بذارم توخونه خودش راحت بخوابه،از حس همسایه دوستی استفاده میکرد و 5 دقیقه ای یک بار میگفت:

دختر پاشو تلوزیونو خاموش کن ،سید احمد خوابه!

خلاصه،این ماجرا همه ساله اتفاق می افتاد و شده بود ضرب المثل ما که وقتی برای خواستن چیزی که به نفع خودمون بود از کس دیگه ای مایه میذاشتیم ،میگفتیم :سیداحمد خوابه!

تا اینکه...

سید احمد ماجرای ما،در یکی از روزهای آخر بهار،عمرشو داد به شما.

اولین چیزی که بعداز شنیدن خبر مرگ سید احمد خدابیامرز به ذهن من رسید،این بود که دیگه امسال از شر "سید احمد خوابه" های مامان بزرگ راحت شدیم!

ولی ...

مامان بزرگ من زرنگ تر و همسایه دوست تر از این حرفها بود.خلاصه تابستون که شد من دوباره پیش مامان بزرگ رفتم،یه خدابیامرزی نثار مرحوم سید احمد کردم وبا خیال راحت نشستم  پای تلوزیون ، که یهو مامان بزرگ گفت:

دختر پاشو تلوزیونو خاموش کن،زن سید احمد شوهرش تازه مرده، خوابه!

واین موقع بود که فهمیدم ،

به پایان آمد عمر سید احمد،حکایت همچنان باقیست...

بازاریابی و کسب و کار اینترنتی
نویسنده: سارا ׀ تاریخ: سه شنبه 2 فروردين 1390برچسب:خاطرات من,, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

صفحه قبل 1 صفحه بعد

CopyRight| 2009 , mftoch.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com