javahermarket

خروج ممنوع

ادبیات-شعر-داستان-خاطرات-زبان(انگلیسی و فرانسه)

در سال جدید به علت مشغله زیاد،نوشتن حکایتهای گلستان به تعویق افتاد .ولی درآستانه روز بزرگداشت سعدی،نوشتن حکایتهارو از سر میگیریم.

حکایت ششم : ازباب درضعف و پیری

 

 

جوانی چست لطیف خندان شیرین زبان در حلقه عشرت ما بود که در دلش از هیچ نوعی غم نیامدی و لب از خنده فراهم. روزگاری برآمد که اتفاق ملاقات نیوفتاد، بعد از آن دیدمش زن خواسته و فرزندان خاسته و بیخ نشاطش بریده و گل هوس پژمرده. پرسیدمش چه گونه‌ای و چه حالتست؟ گفت تا کودکان بیاوردم دگر کودکی نکردم.

چون پیر شدى ز کودکى دست بدار       بازى و ظرافت به جوانان بگذار

طرب نوجوان ز پیر مجوی                     که دگر ناید آب رفته به جوی

دور جوانی به شد از دست من              آه و دریغ آن زمن دل فروز

پیر زنی موی سیه کرده بود                  گفتمش ای مامک دیرینه روز

موى به تلبیس سیه کرده گیر            راست نخواهد شدن این پشت کوژ

حکایتهای پیشین در ادامه مطلب...

بازاریابی و کسب و کار اینترنتی

ادامه مطلب
نویسنده: سارا ׀ تاریخ: چهار شنبه 31 فروردين 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀


عجب صبری خدا دارد !  

اگر من جای او بودم

که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان

جهان را با همه زیبایی و زشتی

 به روی یکدگر ویرانه می کردم.

 

عجب صبری خدا دارد !  

اگر من جای او بودم

که می دیدم یکی عریان و لرزان

دیگری پوشیده از صد جامه ی رنگین

زمین و آسمان را واژگون مستانه می کردم.

 

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم

که در همسایه ی صدها گرسنه ، چند بزمی

گرم عیش و نوش می دیدم  

نخستین نعره ی مستانه را

خاموش آن دم بر لب پیمانه می کردم.

 

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم

نه طاعت می پذیرفتم

نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده

 پاره پاره در کف زاهد نمایان

 سبحه ی صد دانه می کردم.

 

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم

برای خاطر تنها یکی مجنون صحراگرد بی سامان

هزاران لیلی ناز آفرین را

کو به کو آواره و دیوانه می کردم.

 

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم

به گرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان

سراپای وجود بی وفا معشوق را

پروانه می کردم.

 

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم

که می دیدم مشوش عارف عامی

ز برق فتنه ی این علم آدم سوز مردم کش

به جز اندیشه ی عشق و وفا

معدوم هر فکری در این دنیای پر افسانه می کردم.

 

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم

به عرش کبریایی ، باهمه صبر خدایی  

تا که می دیدم عزیزی  نا بجا

ناز بر یک ناروا گردیده خواری می فروشد

گردش این چرخ را وارونه بی صبرانه می کردم.  

 

عجب صبری خدا دارد !

چرا من جای او باشم

همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و

تاب تماشای تمام زشت کاری های این مخلوق را دارد

و گرنه من به جای او چو بودم  

یک نفس کی عادلانه

سازشی با جاهل و فرزانه می کردم !

عجب صبری خدا دارد !

عجب صبری خدا دارد !

عجب صبری خدا دارد.....!

    "معینی کرمانشاهی

بازاریابی و کسب و کار اینترنتی
نویسنده: سارا ׀ تاریخ: شنبه 27 فروردين 1390برچسب:صبرخدا,معینی کرمانشاهی, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

تقدیم به داداش فهام


اگر  ماه بودم ، به هر جا که بودم ،

سراغ تو را از خدا می گرفتم .

و گر سنگ بودم ، به هر جا که بودی ،

سر رهگذار تو جا می گرفتم .

اگر ماه بودی –  به صد ناز –  شاید

شبی بر لب بام من می نشستی

وگر سنگ بودی ، به هر جا که بودم

مرا می شکستی ، مرا می شکستی !

بازاریابی و کسب و کار اینترنتی
نویسنده: سارا ׀ تاریخ: چهار شنبه 24 فروردين 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

I haven't seen you for a while

yet i often imagine

all tour expressions


I haven't spoken to you recently

but many times

i hear your thoughts


Good friends must not always be togethers

it is the feeling of oneness when distant

that prooves a lasting friendship

"Susan Polis Schutz"

چند صباحی است تورا ندیده ام

ولی بارها و بارها،به تمام حالات تو اندیشیده ام

چندروزی است که با تو سخنی نگفته ام

ولی بسیارو بسیار صدای افکارت را شنیده ام

نیازی نیست که دوستان خوب همیشه کنارهم باشند

این احساس یگانگی در دوری است که

دوستی دیرپارا به اثبات میرساند.

"سوزان پلیس شوتز"

 

بازاریابی و کسب و کار اینترنتی
نویسنده: سارا ׀ تاریخ: دو شنبه 22 فروردين 1390برچسب:دوستی,متن دوزبانه,friendship,love is, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

منظومه زیبای  آبی،خاکستری،سیاه از حمید مصدق ،تقدیم به احسان

 

 

من قامت بلند تو را در قصيده اي

با نقش قلب تو، تصوير مي كنم

*********

در شبان غم تنهايي خويش،

عابد چشم سخنگوي توام .

من در اين تاريكي،

من در اين تيره شب جانفرسا،

زائر ظلمت گيسوي توام .

 

شكن گيسوي تو،

موج درياي خيال .

كاش با زورق انديشه شبي،

از شط گيسوي مواج تو، من

بوسه زن بر سر هر موج گذر مي كردم .

كاش بر اين شط مواج سياه،

همه عمر سفر مي كردم .

*****

...

واي، باران؛

باران؛

شيشه پنجره را باران شست .

از دل من اما،

- چه كسي نقش تو را خواهد شست ؟

 

آسمان سربي رنگ،

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ .

مي پرد مرغ نگاهم تا دور،

واي، باران،

باران،

پر مرغان نگاهم را شست .

*****

خواب روياي فراموشيهاست !

خواب را دريابم،

كه در آن دولت خاموشيهاست .

من شكوفايي گلهاي اميدم را در روياها مي بينم،

 

و ندايي كه به من ميگويد :

« گر چه شب تاريك است

« دل قوي دار،

سحر نزديك است

.

.

.

ادامه مطلب رو از دست ندید

 

بازاریابی و کسب و کار اینترنتی

ادامه مطلب
نویسنده: سارا ׀ تاریخ: یک شنبه 21 فروردين 1390برچسب:حمید مصدق,شعر,ادبیات,باران,, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀


اینم یه ماجرای مزاحم تلفنی دیگه،به نقل از داداش فهام


یکی از دوستام اسمش سهیله . یکی ازgfهاش که طبق عادت دختر خانوم های محترم شکاک بود گیر سه پیچ داده بود که تو با یکی دیگه ای .این خانوم محترم از هر راهی وارد میشد تا این رفیقمونو امتحان کنه .

توی یکی از این امتحان ها به دوستش شماره داده بود که دوست ما رو امتحان کنه.دختره بعد از این که کلی رفیق ما رو امتحان کردعاشقش شد.عشق تلفنی هم نوبره والا.بابا خدا خیار رو که ازت نگرفته...

رفیق ما با یه مورد واقعا عجیب مواجه بود.این خانوم انقدر کنه بود که حرف های من که خانمان سوزه هم تاثیری روش نداشت.

خلاصه ما مونده بودیم این کنه خان.به لطف ایشون خطشو عوض کرد.

واقعا که بعضی ها...

بازاریابی و کسب و کار اینترنتی
نویسنده: سارا ׀ تاریخ: شنبه 20 فروردين 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

اینم چندنمونه دیگه از واژگان مورد استفاده نی نی ها یی که شاید بعضیهاشون الآن حسابی بزرگ شدن و به اشتباههای خودشون میخندن.

اینها رو میذارم که یادمون نره،هیچ چیزی راحت به دست نمیاد.شاید ما یادمون نیاد،ولی مسلمأ همه انقدر کلمات رو اشتباه و پس و پیش گفتیم تا بالأخره یادگرفتیم به یخچال یچخال یا به آدامس آناد نگیم و...


یادمون نره بعضی اشتباهات باید پیش بیان تا مقدمه ای باشند برای خندۀ روزهای بعد.

پس

اگه اشتباهی کردیم ناراحت نشیم و سعی کنیم اونها رو بیاد داشته باشیم تا دیگه تکرارشون نکنیم.


محمدعلی(از دوستان وبلاگ نویس البته!)

شمک(شکم)

کباک(کباب)

شمله باز(شعبده باز)

یچخال(یخچال)

(کتی )

مایس :آدامس

(سارا):

ماسمیکا:ماکسیما

کرتُتُر:کنترل

محمد علی (خواهرزاده عزیز خودم):

بتَر :بپر

نسُفتی :نیفتی

توَلوُل : تولد!!!

(محدثه)

تصاوُد:تصادف

میسکُفکُف:میکروسکوپ

 

بازاریابی و کسب و کار اینترنتی
نویسنده: سارا ׀ تاریخ: شنبه 20 فروردين 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

یه عصر تابستون که من و خواهرم حسابی حوصلمون سر رفته بود،تصمیم گرفتیم که بستنی بخریم.من بستنی لیوانی خواستمو خواهرم بستنی کاکائویی.

جای شما خالی بستنیو خریدیمو خواستیم شروع به خوردن کنیم که من تا بستنیو باز کردم رنگ زرد اونو دیدم ،حالم گرفته شد آخه من بستنی زعفرونی دوست ندارم.

این شد که تصمیم گرفتم اونو به خواهرم قالب کنم و به همین خاطر بهش گفتم:

مال من زعفرونیه،اگه دوست داری میخوای اینو بخور.

خواهرم هم یه قاشق ازش خوردو گفت که نه،منم بستنی زعفرونی دوست ندارم.

خلاصه با حسرت نگاهی به بستنی کاکائویی خواهرم کردم و با اکراه شروع کردم به خوردن که مامانم سر رسید.

منم دیدم بهترین فرصته که از شر بستنی راحت شم و برم یکی دیگه بخرم پس با محبت تمام به مامان گفتم :مامان برم واسه تو هم بخرم؟(میدونستم جواب مامان منفیه!)اونم گفت نه،گفتم پس بیا مال منو بخور من نمیخوام دیگه.مامان هم با تعجب از مهربونی من یه قاشق از بستنی خورد و رو به خواهرم گفت:

بستنیش خوشمزه اس،موزیه،تو نمیخوای؟!!!!!!

من و خواهرم با تعجب نگاهی به هم کردیم و گفتیم:موزیه؟!!!!!!!!!!!!!

و برای اینکه مطمئن شیم ،یه قاشق دیگه خوردیم و دیدیم بستنیش واقعأ موزیه نه زعفرونی و فقط رنگش زرد بوده! و اتفاقأ خیلی هم خوشمزه بود

اینجا بود که مابه اهمیت نقش تلقین پی بردیم.همون چیزی که باعث شده بود یه بستنی موزی خوشمزه به بستنی زغفرونی نه چندان جالب تبدیل شه.

نکات اخلاقی:

ظاهر بین نباشید.

هیچوقت قبل از شنیدن نظر خواهرتون ،نظر خودتونو بهش نگید.

بد نیست گاهی اوقات با مادرتون مهربون باشید!

مامانها همیشه حلّال مشکلاتن!

هیچوقت واسه حل مشکلتون رو خواهرتون حساب نکنید(در مواقعی که به خوراکی مربوط میشه!)

محصولی رو که نمیشناسید نخرید(یا لا اقل یه راه برگشت واسه خودتون بذارید).

ما دهه 60ی ها،با بچه های نسل جدید خیلی فرق داریم.اگه بچه های دهه 80 بودن که همون موقع بستنیو پرت میکردن دور و میرفتن یکی دیگه میخریدن!(خدا به داد دهه 90ی ها برسه!)

بازاریابی و کسب و کار اینترنتی
نویسنده: سارا ׀ تاریخ: جمعه 12 فروردين 1390برچسب:بستنی زعفرانی,تلقین, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

اینم یه موسیقی فرانسوی دیگه،این متن موزیکی هست که الان روی وبلاگه،فقط نرسیدم ترجمه کنم،در اولین فرصت ترجمه رو میذارم.

 

 

Et moi la fille libérée
Confondant le jour et la nuit

Pratiquant l’amour buissonnier
Comme un défi
Oui moi j’éprouve quelquefois
L’envie d’être apprivoisée
D’arrêter mon cinéma

Et de tout partager

A quoi sert de vivre libre
Quand on vit
Sans amour ?
A quoi sert de vivre libre
Quand on vit
Sans amour ?

J’ai eu des plaisirs d’occasion
Et des projets au singulier
Mais quand arrive l’addition
Il faut payer
Et toi qui es plus fou que moi
Tu m’apprends à t’attendre
A trembler de peur et de joie
En espérant ton pas

A quoi sert de vivre libre
Quand on vit
Sans amour ?
A quoi sert de vivre libre
Quand on vit
Sans amour ?
A quoi sert de vivre libre
Quand on vit
Sans amour 

"Fanny Ardant"

بازاریابی و کسب و کار اینترنتی
نویسنده: سارا ׀ تاریخ: دو شنبه 8 فروردين 1390برچسب:آهنگ فرانسوی با ترجمه انگلیسی,Music francais,chancon de francais, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

این داستان رو یکی از همکاران وبلاگ نویس گذاشته.آدرس وبش رو آخر کار میذارم.

free student:

خب امروز می خوام از یکی از مزاحمت هایی که برای یه بنده خدا به وجود آوردم بگم.اشکالی نداره؟نه.خوبه . پس می گم.

یه روز تو ی تجمع 45نفریمونو که هر روز تو ی زنگ تفریح تشکیل می دادیم بودیم.تجمعی که با تشکیلش تن معاونمون به

لرزه در می اومد و البته میاد.

طبق معمول به حرف زدن مشغول بودیم.یک دفعه حسن 121 شماره که همشو خودش گرفته بود آورد.البته لازم به ذکر که تو

جمع ما همه این کاره اند.تا اونجایی که تو وبلاگم روش های مخ زنی رو نوشتم.بگذریم.از بخت بد ما چشممون به یه شماره خورد که0912بود.جونیم دیگه طمع کردیم.شکر خوردیم.بر خلاف همیشه که زنگ میزدم.s دادم .با کلی ترفند وارد کار شدم.

یهو دیدم s داد ای کلک تو هم که این کاره ای . داییم بود.خیلی ضایع شدم.گوشیم تا 3 روز خاموش بود.

بله این سرنوشت یک طمعکار بدبخته.

 ببخشید جوون بودیم.غلط کردیم.تکرار نمی شه.تکرار شد دعوت اولیا بده.

http://www.hesambloaf.loxblog.com/

بازاریابی و کسب و کار اینترنتی
نویسنده: سارا ׀ تاریخ: یک شنبه 7 فروردين 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

تو این بخش میخوام چند نمونه از مزاحم تلفنی هایی که برای خودم یا اطرافیانم پیش اوده رو بذارم،بعضیهاشون جالبن و بعضیهاشون باعث تأسف!

شما هم اگه تجربه ای داری بگید تا به اسم خودتون توی وبلاگ قرار بدم.

این یکی از اوناست که باعث تأسفه.

گوشیم زنگ خورد.یه شماره نا آشنا بود، جواب دادم ،چیزی نگفت.بعد از چند بار دیگه،حرف زد.صدای یه پسر بچه 10-11 ساله بود.گفت افتخار آشنایی میدی؟گفتم: بابته؟گفت:میخوام باهات آشنا بشم.گفتم برو بچه،اینجا مهد کودک نیست،برو به بزرگترت بگو واست شماره بگیره.

گفت:نه،تورو خدا قطع نکن،من دوم راهنمایی هستم!میخوام باهات دوست بشم!

منم به دروغ بهش گفتم:برو بچه ،بچه من از تو بزرگتره.من جای مادرتم،برو با هم قد خودت بپر.

گفت:نه،چه عیبی داره،دوست من کلاس پنجمه،با یه دختر 17 ساله دوسته!

گفتم:دوست تو غلط کرد با اون دختر 17 ساله،تو هنوز بچه ای،از الان میخوای تو این خطها باشی تا کی؟بذار بری دبیرستان،بعد .پاشو برو به درس و مشقت برس،مگه مامانت خونه نیست؟

گفت:نه،همه رفتن مسافرت(ایام عید بود)،من تنها هستم،شبها هم با دوستام میرم توی باغ،قلیون میکشیم و...،دوست دارم تو هم باهام بیای!

واقعأ ناراحت شده بودم،خیلی اعصابم خورد شد که چرا یه بچه 12 ساله،باید بره سراغ اینجورکارا،از 12 سالگی تا کی؟

بهش گفتم:برو به کارات برس،دخترایی که به سن تو میخورن،الان 7-8 سالشونه،بذار بزرگتر بشین بعد.

چندین بار دیگه زنگ زد و smsعاشقانه فرستاد!!!!!

دوباره جواب دادم و گفتم :شماره منو از کجا آوردی؟گفت:روی یه کارت ویزیت دیدم و به امید اینکه یه دختر باشه،زنگ زدم!گفتم اون کارت ویزیت مال داداشمه و این خط هم مال اونه.

با کمال پررویی گفت:اشکالی نداره،هروقت خواستی خط رو بدی دست اون،به من خبر بده که زنگ نزنم!

قطع کردم و دیگه جوابشو ندادم.ولی همش به این فکر میکردم که ،اگه بجای من یه دختر بچه همسن خودش بود،چی میشد؟که چرا بعضی پدرو مادرها،انقدر بیفکر هستن که یه بچه به این سن رو تو خونه تنها میذارن و...

واقعأ چرا؟!!!!!!!!

بازاریابی و کسب و کار اینترنتی
نویسنده: سارا ׀ تاریخ: یک شنبه 7 فروردين 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

اینم یکی دیگه از ماجراهای مادربزرگ:

یه روز ظهر که مادربزرگ داشته آشپزی میکرده،میبینه ای دل غافل، آبلیموش تموم شده ،پس میره و یه شیشه آبلیمو از توی انباری در میاره .ولی،ولی ...

هرکاری میکنه سر شیشه باز نمیشه!

هر ترفندی بلد بوده میزنه ولی فایده ای نداشته،به همین خاطر هم میره سراغ آخرین راهی که بلد بوده،

میره دم در ومنتطر میشه تا یه فرشته نجات از طرف خدا برسه!

ودر کمال ناباوری میبینه که فرشته ای با کت و شلوار سفید(مخصوصو پلو خوری!) داره از سر کوچه میاد.

جناب فرشته که نزدیک مادربزرگ میرسه،مادربزرگ ازش میخواد که بهش کمک کنه و سر شیشه آبلیمو رو براش باز کنه.کلی هم دعای خیر (پیر شی جوون ، خیراز جوونیت ببینی ، لباس دامادی بپوشی....)نثارش میکنه.

آقا فرشته هم که حس انسان دوستیش گل میکنه،با کمال میل شیشه رو از مادربزرگ میگیره و تمام  زور بازوی جوونیش رو جمع میکنه و بر سر شیشه آبلیمو وارد میکنه،که...

باز شدن سر شیشیه همان و ریختن آبلیمو بر سر و صورت وکت و شلوار  فرشته بخت برگشته همان!

حالا دیگه خودتون حدس بزنید که اون جوون بیچاره چه حالی داشته!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بازاریابی و کسب و کار اینترنتی
نویسنده: سارا ׀ تاریخ: یک شنبه 7 فروردين 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

یه روز تابستون،همه خونه خواهرم مهمون بودیم وبرای تنوع گاهگاهی هم کوچه و رهگذرهارو دید میزدیم که متوجه شدیم یه ماشین چندین ساعته که جلو خونه نگه داشته و راننده هم چند دقیقه ای یک بار میاد پایین و نگاهی به دیوارهای خونه و خونه همسایه میندازه.

ماها که حسابی حوصلمون سررفته بود ،پلیس بازیمون گل کردوبرای اینکه هم ماجرا سری ترشه وهم تابلو نکنیم،با استفاده از یک آینه ،از پنجره طبقه دوم،شماره ماشینو برداشتیم و اونو مدام زیر نظرداشتیم.

همسایه خواهرم که میخواستن برن بیرون،اومدن دم درو گفتن که این ماشین چندساعته اینجا ایستاده و مشکوک میزنه وخواستن که حواسمون به خونشون باشه.(فکرکنم اونام حوصلشون سررفته بود!)

بعداز رفتن همسایه،راننده مشکوک اومد دم درو یه خودکار خواست.ما هم خودکارو دادیم و چهار چشمی از بالا مراقب بودیم.راننده که حالا یه خانوم که گویا همسرش بود هم بهش پیوسته بود،یه کاغذ آورد و شروع کردن به نوشتن.بعد از چند دقیقه دوباره اومد دم درو کاغذ رو به ما داد و گفت:این رو بدید به همسایتون،همونی که میگفت ما مشکوک میزنیم! .ما که حالا حس فضولی هم به حس پلیس بازیمون اضافه شده بود، ودیگه جایی برای حس امانتداری نذاشته بود،نفهمیدیم چطور کاغذو باز کردیم،ولی با دیدن چیزی که تو کاغذ نوشته بود،همه سر جا میخکوب شدیم،چرا؟واسه اینکه با یه خط خیلی قشنگ و درشت نوشته بود:

کافر همه را به کیش خود پندارد

این هم شماره ماشین:  ...

بازاریابی و کسب و کار اینترنتی
نویسنده: سارا ׀ تاریخ: چهار شنبه 2 فروردين 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

 

 

من یه مادربزرگ خیلی باحال دارم که خیلی هم دوستش دارم و این مادر بزرگ من،ماجراهای جالبی داره که میخوام شما هم با چندتا از اونا آشنا شید.

 

مادربزرگ من ،تنها زندگی میکنه و به همین خاطر هم،من تابستونا که بیکاربودم،شبها میرفتم پیش اون میخوابیدم .

ازاونجایی که مادر بزرگ زود میخوابیدومن دیروقت ،مجبوربودم بشینم پای تلوزیون تا خواب افتخاربده و به چشم ما بیاد!.خونه مادربزرگم حیاط کوچیکی داره وصدا از خونه همسایه براحتی شنیده میشه و همینطور برعکس.

خب،این اطلاعات اولیه بود،بریم سر اصل مطلب!

مادربزرگ ،یه همسایه داشت به اسم سید احمد که دیوار به دیوار بودن (ومن صبحهاباصدای دلنشین زنگ ساعت ایشون،که بعداز 2 ساعت خاموش میشد بیدار میشدم!).من و مادربزرگم توی حیاط میخوابیدیم و من هم توی اتاقی که پنجرش باز بود ،تلوزیون نگاه میکردم.این بود که صدای تلوزیون ،مادربزرگ رو اذیت میکرد(ومن هم جوون و خام،اهمیتی نمیدادم!).جالب اینجاست که جناب سیداحمد و خانواده محترم هم توی حیاطشون میخوابیدن.(از کجا میدونم؟از صدای خروپف های شاهانه جناب سید احمد!).

ازاونجایی که مادربزرگ من انسان بزرگواریه،ونمیخواست مستقیمأ به من بگه که تلوزیونو خاموش کنم و بذارم توخونه خودش راحت بخوابه،از حس همسایه دوستی استفاده میکرد و 5 دقیقه ای یک بار میگفت:

دختر پاشو تلوزیونو خاموش کن ،سید احمد خوابه!

خلاصه،این ماجرا همه ساله اتفاق می افتاد و شده بود ضرب المثل ما که وقتی برای خواستن چیزی که به نفع خودمون بود از کس دیگه ای مایه میذاشتیم ،میگفتیم :سیداحمد خوابه!

تا اینکه...

سید احمد ماجرای ما،در یکی از روزهای آخر بهار،عمرشو داد به شما.

اولین چیزی که بعداز شنیدن خبر مرگ سید احمد خدابیامرز به ذهن من رسید،این بود که دیگه امسال از شر "سید احمد خوابه" های مامان بزرگ راحت شدیم!

ولی ...

مامان بزرگ من زرنگ تر و همسایه دوست تر از این حرفها بود.خلاصه تابستون که شد من دوباره پیش مامان بزرگ رفتم،یه خدابیامرزی نثار مرحوم سید احمد کردم وبا خیال راحت نشستم  پای تلوزیون ، که یهو مامان بزرگ گفت:

دختر پاشو تلوزیونو خاموش کن،زن سید احمد شوهرش تازه مرده، خوابه!

واین موقع بود که فهمیدم ،

به پایان آمد عمر سید احمد،حکایت همچنان باقیست...

بازاریابی و کسب و کار اینترنتی
نویسنده: سارا ׀ تاریخ: سه شنبه 2 فروردين 1390برچسب:خاطرات من,, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

CopyRight| 2009 , mftoch.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com